لاله اتشین تازه های جهان
داستان۱ There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence. ترجمه --------------------------------------------------------------------------------------------------------------- The Elevator داستان۲ آسانسور An Amish boy and his father were in a mall. They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again. The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in my life, I don't know what it is." While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room. The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially. They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order. Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out. The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------- پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدندتقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه و دوباره بسته بشه.پسر می پرسه این چیه.پدر كه هرگزچنین چیزی را ندیده بود جواب داد :پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.در حالی كه داشتند با شگفتی تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك در بسته شد و پسر وپدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ هابه ترتیب روشن میشن.آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسیدبعد شماره ها بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24ساله خوشگل بوراز اون اومد بیرون . پدر در حالیكه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت :برو مادرت بیار قلیان بشنو از قلیان حکایت می کند
نامه ام با نام قل آغاز کن
خسته ام از زخم های روزگار
ای زغالت چون دلم آتش به سر
این کلاه نقره ی فویل تو چیست؟
ای خدا "ویندوز" دل را باز کن
"آپشن" غــم را خدایا مــکن
نام تو "پسوورد" درهای بهشت
ای خدا حــرف دلم با کی زنم
بشکه نفت
عصر جمعه حول و حوش شیش و هفت برق سالن اتصالی کرد و رفت عدهای هم جمع بودند از قضا صف کشیده تا کنار پلهها یک به یک میآمدند و با ادب لمس میکردند و میرفتند عقب لمس میکردند مردان و زنان هر کسی چیزی گمان میبرد از آن این یکی استادکار ذوالفنون گفت چیزی نیست این غیر از ستون آن یکی مرد سیاسی با دو دست لمس کرد و گفت حتما قدرت است کودکی هم روی آن دستی کشید گفت اسنک بود با طعم شوید! کهنه رندی هم رسید و دست زد گفت ایران هزار و چارصد عاشقی هم گفت این دعوا خطاست بی خیال بشکه معشوقم کجاست عاقلی هم میگذشت از آن کنار گفت مارک و لیره و پوند و دلار دختری هم ناگهان جیغی کشید گفت مردی بود با اسب سپید عدهای ناگاه از راه آمدند شمعی آوردند تا روشن کنند شمع را با فندکی افروختند بشکه در دم منفجر شد سوختند بشنو اما حاصل این گفتگو ما درون بشکه نفتیم ای عمو میرسد هر کشوری از هرکجا پای خود را میکند در کفش ما حرف آخر یک کلام است و همین کاشکی بی نفت بود این سرزمین آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|